داستان کوتاه کودک | شوق رفتن به مهمانی
  • کد مطالب: ۱۳۳۹۸۲
  • /
  • ۲۲ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۱:۳۹

داستان کوتاه کودک | شوق رفتن به مهمانی

از دیروز بعدازظهر که زن‌عمو به مامان زنگ زد و ما را برای مهمانی روز بعد دعوت کرد، کلی ذوق و شوق داشتم.

ملیحه کامیاب - از دیروز بعدازظهر که زن‌عمو به مامان زنگ زد و ما را برای مهمانی روز بعد دعوت کرد، کلی ذوق و شوق داشتم. خیلی وقت بود که آرمان و آرمین، پسرعموهایم، را ندیده بودم و حسابی دلم برایشان تنگ شده بود.

کارهایم را تندتند انجام دادم تا دیر نشود. در همین هنگام، صدای ستاره را از پشت در اتاق شنیدم که گفت: «سپهر! تا دیرمون نشده زودتر آماده شو.»

دنبال لنگه‌ی جورابم بودم که مخصوص مهمانی بود. گفتم: «باشه، باشه. الان حاضر می‌شم.» بالاخره آن را داخل کمد لباس‌هایم پیدا کردم.

با خودم فکر کردم بی‌‌دلیل نیست که مامان سفارش می‌کند هر چیزی را سر جای خودش بگذاریم تا هر موقع لازم داریم، زود پیدا شود.

لباس‌هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. خواستم سری به بابابزرگ بزنم و ببینم آماده شده است یا نه. وای چه صحنه‌ای!

بابابزرگ با کت و شلوار مهمانی و عطرزده، مشغول واکس‌زدن کفش‌هایش بود.

با نگرانی گفتم: «بابابزرگ! الان چه وقت واکس‌زدنه؟ دیر می‌شه‌ها!»

بابابزرگ با صدایی مهربان گفت: «سپهر جان! اگه الان واکس نزنم، پس کِی کفش‌های نامرتبم رو واکس بزنم؟ ناسلامتی قراره بریم مهمونی! وقتی به مهمونی می‌ریم، باید مرتب و تمیز باشیم. پسرم!

در دین اسلام سفارش شده همون‌طورکه سعی می‌کنیم توی خونه مرتب باشیم، توی مهمونی هم باید با ظاهری آراسته و پاکیزه حاضر بشیم. حتی بهتره با لبخندی که به لب داریم، به مهمونی وارد بشیم. این‌طوری، هم میزبان و هم میهمان‌های دیگه خوشحال می‌شن.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.